علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

مامانی سرش شلوغه

سلام نی نیه خوشکلم سرم از همیشه شلوغتره تولدت فرداست چون معلوم نبود بگیریم یا نه ولی امروز یهویی بابایی که اومد گفت:پول کارشناسی رو گرفته کارتارو امسب طراحی میکنم پاکتشونرو هم خودم درست میکنم به اضافه ی درست کردن کلی چیزه دیگه مدت زیادیه که زندگیمون پر از شادیه درسته هنوز بابایی کار ثابتی پیدا نکرده ولی خدا طور یهمه چیزو راستو ریس کرده که درست وقتی به پول نیاز داریم میاد دستمون امروزم بابایی پول کارشناسیارو گرفت ،تا تو خوابی باید برم فروشگاه ذرت بو داده بگیرم و یه کارای خلاقانه کنم کارتا فردا عصر چاپ میشن واسه همین تولدتو یه روز دیرتر میگیریم شرمندم ریکا جان آخه معلوم نبود که تولد بگیریم یا نه.....فعلا برم که کلی کار دارم.......  ...
29 بهمن 1390

امپراطور کوچک در حال بزرگ شدن..

پسره گلم یکشنبه یه ساله میشی به همین زودی شد یه سال دیشب داشتم فکر میکردم که پارسال همین موقع تو دل مامان بودی  و درست موقعی که هیچ کس انتظارشو نداشت اومدی ... چه روزی بود ماجراشو که واست گفتم ولی به خاطره اومدن چنین روزی بازم واست میگم الان داری گریه میکنی باید برم خوابیدی  بازم میام راستی عکس زیر مال دو روز پیش اونم با لباسای تولدت که مشغول بازی با در کمد لباساتی ...
26 بهمن 1390

امپراطور و جوونه زدن چهارمین دندون و کلی خبر....

سلام سلام نمیدونی با چه مکافاتی یه وقت خالی پیدا کردم تا خاطرات این چند روزتو بنویسم تولدت نزدیکه و کلی کار دارم به خاطره شاغل بودن بعضی از مهمونای گلمون شاید تولدت رو جمعه بگیریم یه دو روزی زودتر...سه چهار روزی تب داشتی چهارشنبه ای که گذشت یعنی 19 بهمن منو بابایی بردیمت دکتر هم واسه اسهالی که گرفتی هم واسه جوشای صورتت ...همین که گذاشتمت روی وزنه تا وزنتو بسنجیم مطبو گذاشتی رو سرت بلند بلند و از ته دل گریه میکردی نزاشتی دکتر خوب معاینت کنه. دکتر گفت:الان باید 10 کیلو باشه وخوشبختانه تو 10/5 بودی دورسرت هم باید 47 میبود که دقیقا 47 بود اوضاع سینه و ریه هات هم که خوب بود گلوت هم که اصلا اجازه ندادی دکتر ببینه همین که خواست چوبو بزا...
25 بهمن 1390

تولد امپراطور

سلام فدات شم سرم حسابی شلوغه مشغول آماده کردنه تدارکات آش دندونیت هستم اومنم بعد از در اومدن سه دندون...البته چهارمی هم داره در میاد...عمه هات خیلی دوس دارن که از این آش بخورن وما هم تصمیم گرفتیم یه آشی درست کنیم توی این سرما هم حسابی میچسبه.چندروزه اینترنت سرعتش افتضاح شده ومنم که حوصله ی صبر کردن ندارم تا میبینم این طوریه هنوز نیم ساعت نشده میزنم بیرون...الانم که مینویسم صفحه ی روبرو نصفه میاد ومن نمیتونم مطالب نوشته شده رو مرتب کنم،چند روزه که شکمت چهار ،پنج بار در روز کار میکنه بابا رفت واست نوبت دکتر گرفت،نوبتمون ساعت شیشو نیمه...ج.شای ریز صورتت بهتر شدن ولی الان توی کاغذ مینویسم که یادم نره به دکتر بگم همیشه همه ی سوالاتمو مینویسم چون...
21 بهمن 1390

چند روز غیبت

سلام نفس مامان این چند روزی که نبودیم با هم رفته بودیم خونه ی بابا جونی(شوش) امروز اومدیم کلی لباس نشسته دارم ،بابایی هم که یه اتاق تازه واسه کارو  نماز و دعا درست کرده درست روبروی اتاقمون یه روزی میشه سفیدکردنش تموم شده عمه های گلت هم زحمت کشیدنو توی نبوده ما همه جارو شستنو مرتب کردن،یه اتاق نقلی و مرتب آدم توش خیلی راحته ولی واسه ی منو تو ورود ممنوعه چون بابا میخواد درس بخونه ومنو تو همش مزاحمش میشیم آخه مگه میشه تو آروم باشیو من با بابا حرف نزنم نمییییشه دیگه... واسه همین به نظرم بابا عاقلانه ترین کارو کرد،سیستمو هم به این اتاق انتقال داد چون منو تو شورشو در اوردیم من که بیشتر وقتمو توی نی نی وبلاگم وتو مدام مشغول کشیدن س...
15 بهمن 1390

خدایا کجاااااااااااایییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز خسته تر از دیروز و دل شکسته تر از همیشه هستم دیگر حتی از خودت خجالت میکشم بر خلاف جدم ایوب پیامبر آدم کم صبر شده ام کمبودهای فرزندم مرا به ستوه آورده،بیکاری شوهرم وطعنه ی اطرافیان امانم را بریده، خوشبختم چون تو را دارم خوشبختم چون یک پسر سالم ویک شوهر خوب دارم اما بعد از گذشت سه سال دیگر نمیتوانم تحمل کنم دیشب هم بحث هایی پیش آمد که دلم را به درد آورد و مرا بیشتر از همیشه در خود شکست تمام توان خود را جمع کردم تا در آن جمع گریه نکنم و بیدارشدن فرزندم بهانه ای شد تا به اتاق برم و با بغل کردن میوه ی زندگیم آرام بگیرم واشکهایم را بروی سینه ی کوچکش ریختم با او درددل کنم واز بی وفایی دنیا به او شکایت کردم نمی دانم فهمید یا نه ولی لبخند ملیح...
8 بهمن 1390

عکسای اتلیه ی قاصدک مامان

نفس مامان علی مرتضی جان 90/6/19 رفتیم شوش پیش آتلیه ی سپهر...کارش عالیه ولی متاسفانه دوربینشو خراب بوده وفرستاده بودن تهران منم مجبور شدم تو رو ببرم پیش اتلیه ای که نزدیک اتلیه ی سپهر بود تا رفتم تو و یه خانم مسنو دیدم نمیدونم چرا زد تو ذوقم وکارایی که ازش دیدم زیاد جالب نبودن توی رو در باسی افتادم و گذاشتم چندتا عکس ازت بگیره دیروز بعد از کلی بدقولی از ایشون باباجونو مامان جون که اومدن خونمون عکساتو اوردن که ابته من بهش گفتم:فقط یکیشو چاپ کنه وعکسای خامو بده خودم بهتر از اون درست میکنم به خصوص الان که دوربین دیجیتالی گرفتیم دیگه نیازی به آتلیه رفتنم نداریم. این اون عکسیه که گفتم چاپ کنه اونم زیاد خوشم نیومد ...
8 بهمن 1390

چگونه می توان غذای کودک را مقوی کرد ؟

منظور از مقوي کردن غذاي کودک اين است که انرژي کودک بيشتر شود . بخصوص کودکاني که دچار اختلال رشد شده اند بايد انرژي بيشتري به بدنشان برسد . براي اينکه انرژي غذاي کودک بيشتر شود بر اساس سن کودک در هر زمان مي توان به غذاي او موادي اضافه نمود . منظور از مغذي کردن ، اضافه نمودن موادي است که علاوه بر انرژي ، پروتئين ، ويتامينها و املاح غذايي کودک را بيشتر مي کند . مواد غذايي و پروتئيني براي رشد کودک ضروري اند براي اينکه پروتئين غذاي کودک بيشتر شود مي توانيد : 1. حتي الامکان مقداري گو.شت بصورت تکه اي يا چرخ کرده ( مانند : گوشت مرغ ، ماهي ، گوسفند و گوساله ) به غذاي کودک اضافه کنيد . 2. حبوبات مثل نخود ، لوبيا ، عدس ، ماش منبع خوبي ...
8 بهمن 1390

خدای ما همه جاست...

سلام خدا خوبی؟میدونم با وجود این همه آدم بد حالو روز خوبی نداری ،من که بهترم از دستم که ناراحت نیستی ،میدونم که تو همه جا هستی و منو درک میکنی و گاهی با این مشکلات با بنده هات عشق بازی میکنی منم یه خورده تند رفتم ببخش منو...... میدونی چیه دیشب تلفنی از خواهرم شنیدم که شوهره دختر عمم سرطان داره بیچاره وضع مالیش خوب نیست و 5 تا دختر داره که دو تاشون فلجن ،دختر بزرگش دبیرستانیه و زنش که دختر عممه خیلی آدم خوبو وپاکو صادقیه...حالم بدجوری براشون سوخت واونوقت فهمیدم که چقدر تو به من لطف کردی که یه شوهره خوبو یه بچه ی سالم بهم دادی ،تازه به قبلتر اگه برگردم   نور رحمتتو تو زندگیم بیشتر میبینم مث زایمانم که یه معجزه بود و با کمترین ...
8 بهمن 1390

پسر شیطون مامان

سلام قلب مامان خوبی؟این روزا حسابی فضول شدی ماشالله هیچ جا بند نمیشی. تازه بابا میگه دیروز چند ثانیه ای ایستادی البته یه هفته پیش خونه ی عمه زینب هم پشتی رو یه کوچولو ول کردی وایستادی و عمه زینبو عمه زهرا ومامان جون که دیدن کلی ذوق کردن...به همه جا آویزون میشی به در،به دیوار،به صندلی ،به کشو،به جانونی وبه آدما واین کارو بیشتر از یک ماهه که شروع کردی وتوی یکی از پستا برات توضیح دادم ...نمیدونم چرا بیشتر بچه های به آنگ پیام های بازرگانی اینقدر علاقه دارن وتو هم مستسنی نیست وهمین خصلتو داری وعلاوه براون از آهنگ شروع اخبار فرقی نمیکنه چه ساعتی باشه خیلی خوشت میاد ومشغول هرکاری باشی حتی شیرخوردن متوجه اون میشی وعین آدم بزرگا به اخبار گوش ...
8 بهمن 1390